خاطرات منتشر نشده از زنده یاد حاجی بخشی(2)
علی كردی
یك وقت دیدم حاجی بخشی از ساختمان بعثه خارج شد، در حالیكه پایش غرق در خون بود. گفتم: حاجی چی شده؟
مثل همیشه، در آن فضای بسیار غمگین، با شادابی و روحیهی عجیبی بلند گفت:
اینها منو با تیر زدند، آن وقت میگویند تیراندازی نكردهایم. من این تیر را از پایم در نمیآورم تا به تهران بروم و به همه خبرنگاران نشان بدهم كه اینها تیراندازی كردهاند.
روحش شاد حاجی بخشی هر وقت او را میدیدی سرشار از ایمان و روحیه بود و واقعاً انرژیبخش. البته انرژی الهی و انقلابی.
توفیقی بود در سفر حج خونین سال 66 چندین خاطره از او در ذهنم مانده كه حیفم اومد آنها را مطرح نكنم. هدیه به روح پاك و سرشار از امیدش كه انشاءا... در جوار رحمت حق در زمرهی شهیدان قرار بگیرد.
خاطره اول:
یك شب قرار شد كه حضرت آیتالله جوادی آملی به هتل محل اقامت ما بیاید تا از صحبتهای ایشان استفاده ببریم. مرداد ماه بود و هوای گرم مكه. كاروان ما كاروان سپاه و بسیج بود كه همه بالای پشت بام هتل نشسته بودیم و منتظر حاج آقا.
حضرت آیتالله جوادی آملی تشریف آوردند و روی صندلی مخصوص سخنرانی نشستند. حاجی بخشی بیمقدمه بلند شد و جلوی حضار ایستاد و با صدای بلند گفت: اسمت چیه؟ جمعیت فریاد زد: حزبالله.
ـ كجا میری؟
ـ كربلا
ـ با كی میری؟
ـ روحالله
ـ مارم میبرید؟
جمعیت جوان رزمنده فریاد زد: جا نداریم! و بعد همه حتی آقای جوادی زدند زیر خنده. اما حاجی بخشی دوباره پرسید: مارَم میبرید؟ دوباره پاسخ آمد: جا نداریم. حاجی بخشی نگاهی به آقای جوادی آملی كرد و گفت: حالا كه جا ندارند پس ما میرویم و با خندهی همه از میان جمعیت رفت.
خاطره دوم:
یك شب در مدینه جمعیت زیادی جلوی قبرستان بقیع برای دُعای كمیل نشسته بود. اما شاخصتر از همه پرچم بسیار بزرگ با چوب بلند حاجی بخشی بود كه میان جمعیت میچرخید. وقتی دعا تمام شد بچههای جبهه اطراف حاجی بخشی را گرفتند و شعارهای حزب الهی سر میدادند. اما پرشورتر از ایرانیها، جوانان كویتی بودند كه عجیب مرید حاجی بخشی شده بودند. یك وقت دیدیم حاجی مانده و پرچم بلندش و جوانان زن و مرد كویتی كه دنبال حاجی بخشی حركت میكردند كه «ماشاءا... حزب ا...» میگفتند.
خاطره سوم:
در یكی از همین تجمعات، حاجی بخشی كه خیلی زیر بار هرگونه شعار نمیرفت، شعارهای خود را میداد. یك آقای كت و شلواری شیك و اطو كشیده به حاجی گفت: ساكت شو و شعارهای تریبون را جواب بده:
حاجی به او گفت: به تو چه كت شلواری؟ تو جبهه ندیدمت! اینجا زبون باز كردی: كت شلواری! این جا پلو خوری اومدی!
خاطره چهارم:
توی چادرهای صحرای عرفات هركس مشغول راز و نیاز و دعا بود. حاجی بخشی وارد چادرها میشد و شعارهای انقلابی میداد. انصافاً مردم همه جانانه جواب میدادند.
وارد چادر ما كه شد خوب بچهها خیلی پرشورتر جواب دادند و حاجی هم شارژ شده بود. یك آقایی از بیرون چادر آمد و به حالت اعتراض گفت: بیا برو بگذار مردم دعایشان را بخوانند!
حاجی بخشی نگاهی به سرتا پای او كرد و بیدرنگ گفت:
ـ حاج خانم اینجا مجلس مردانه است بفرمایید بیرون!
كه تمام چادر زدند زیر خنده و آن آقا هم سریع چادر را ترك كرد.
خاطره پنجم:
بعد از درگیری و كشتار خونین 6 ذیالحجه، با جمعی از دوستان جلوی بعثه ایستاده بودیم نیروهای مسلح عربستان كه غالباً پاكستانی بودند، آنجا را محاصره كرده بودند.
برخی از زنان و مردان كه مجروح شده بودند و یا عزیزانشان را از دست داده بودند، گریه و زاری میكردند.
یك وقت دیدم حاجی بخشی از ساختمان بعثه خارج شد، در حالیكه پایش غرق در خون بود. گفتم: حاجی چی شده؟
مثل همیشه، در آن فضای بسیار غمگین، با شادابی و روحیهی عجیبی بلند گفت:
اینها منو با تیر زدند، آن وقت میگویند تیراندازی نكردهایم. من این تیر را از پایم در نمیآورم تا به تهران بروم و به همه خبرنگاران نشان بدهم كه اینها تیراندازی كردهاند.