کتر محمد یزدی در مطلب ارسالی برای «نگاه شما» نوشته است:

دو سه روزی بود از شروع عملیات کربلای 5 نگذشته من را از یگان دیگری به واحد اطلاعات قرار گاه قدس می فرستند.

به همراه ماشین تدارکات از مقر واحد به محل استقرار جدید در کنار دریاچه ماهی می آیم.

راننده مرا جائی می برد می گوید اینجا محل استقرار بچه ها است.

 من را می برد نزدیک یک جیپ روباز ارتشی جائی که یک آقای مو طلائی در آن نشسته و با بی سیم حرف می زند.

از راننده می پرسم اون راننده جیپ که قیافه اش مثل خارجی ها است با خنده می گوید اون حاج احمد است.

آن روزها این تشریفات که عزیزان ما گرفتارش اند نبود.

خودم را معرفی می کنم با سردی تحویل ام گرفت.

راستش دلخور شدم و تو زوقم خورد.

آن روزها یک جوان 20 ساله بودم و یک دانشجو مغرور و زود رنج بویژه که بصورت یک بسیجی داوطلب رفته بودم.

با بچه ها آشنا شدم و تازه فهمیدم چند تا ازبچه ها شهید شده اند و درگیری شدید و چند روز نخوابیدن و ... اما گذر زمان و صداقت حاج احمد مرا مجذوب او کرد و تا روز آخر جنگ کنارش ماندم.

بعد از جنگ هم از لشگر 7 ولی عصر گرفته تا لشگر 25 کربلا، لشگر 27 حضرت رسول و.... بعد پژوهشگاه علوم دفاع مقدس همه جا کنارش بودم تا پس پریشب زنگ زد با حزن و اندوه.

همیشه نگران قلبش بودم گفتم چی شده، گفت که آمده ام ساری برای مراسم ختم آقای ... و گفت نمی توانم صحبت کنم و گوشی را داد به یکی دیگر از دوستان آن روز جبهه ها تا وقتی صدای خنده شان بلند شد فهمیدم دوباره شیطونی های و شوخی های زمان جنگ شان گل کرده و مرا می خواستند سرکار بگذارند.

تا شب از قبل از شهادتش دلواپس ادامه تحصیل پسر دومش بود و از من مشورت می خواست.

تا دیروز یکی از دوستان قدیمی جنگ با گریه خبرم کرد و... اشک و آخرین بوسه من در سردخانه بیمارستان بقیه الله.

سردار موطلائی من یک نابغه نظامی و اطلاعاتی بود و افسوس که زود پرپر شد و دوستانش و مسئولین کشور آن گونه که باید نشناختش و.....افسوس...